Sunday, November 30, 2008

Wednesday, November 26, 2008

ایران و انگلیس - مقاله ای از یک خبرنگار بریتانیایی در ایران






ايران در جهان ۹۵
کار، کار انگلیسی هاست!

کریستوفر دو بلا, مجله پراسپکت (انگلیسی), 20/11/2008.

روز چهارم نوامبر بود که محمود احمدی نژاد، رییس جمهوری گرفتار شده در حلقه محاصره، وزیر کشورش را از دست داد. علی کردان، پس از آن استیضاح و عزل شد که معلوم شد سوابق تحصیلی او دروغین است. بدترین آن، نمونه دکترای افتخاری او از دانشگاه آکسفورد بود. عنوانی که (از سوی کردان اعلام شده بود) و از سوی دانشگاه آکسفورد تکذیب شد، هم این که غلط دیکته ای در مدرکی که ارائه کرده بود دیده می شد و هم این که (کردان) باور داشت دانشگاه آکسفورد در لندن است.
کردان می گوید گول خورده است، آن طور که خودش می گوید، کسی که خود را به او نماینده آکسفورد در تهران معرفی کرده بوده، این مدرک را به او داده است. برای ایرانیانی که سخنان وی (کردان) را قبول نکردند، این عنوان خوش آب و رنگ، (دکترای آکسفورد) که حتی وجود خارجی هم ندارد، یادآورد خاطرات زمان شاه و پیش از آن در ایران است، زمانی که ماموران بریتانیایی سعی می کردند و حتی نقشه می چیدند که دولت هایی که در ایران نمی پسندیدند را، سرنگون کنند. برای آن دسته از ایرانی که ذهن شان مستعد تئوری توطئه است و همه از دخالت های تاریخی بریتانیا در کشورشان باخبرند، مساله وزیر کشور(کردان) یک حلقه آشنا هم دارد.

آنهایی که از این سندرم (دخالت بریتانیا در ایران) رنج می برند، همیشه بر این باورند که بریتانیا بی اندازه قدرتمند است و مزور است و همیشه سعی می کند همه دستاوردهای ملت ایران را بی ارزش کنند و از بین ببرند و یا این که به قول ایرانی ها، با پنبه سر می برند. به شکل عجیبی، این نظریه حتی تا پایان امپراتوری جهانی و تاثیر جهانی بریتانیا، هنوز به قوت خود باقی است. هیچ کشوری در عصر حاضر که روابط دیپلماتیک در انقباض به سر می برد، به اندازه ایران، به بینش و خواست قدرت بریتانیا خوشبین نیست.(هنوز آن را سرتر و برتر می داند.) به عنوان یک دیپلمات بریتانیایی در تهران، مخلوطی است از یک فرصت ممتاز و در همین حال، مواجه بودن با احساس انزجار و شک و توهم از سوی دیگران. برای یک تهرانی عادی که درخیابان با او مواجه می شوید، قدرت بریتانیا از طرف دو باغ بزرگی که مالک آن شده، مشخص می شود. محیطی بزرگ که سفارت بریتانیا است و چند ساختمان و یک باغ بزرگ را دربر می گیرد. در غیاب سفارت آمریکا که جمهوری اسلامی هیچ رابطه دیپلماتیکی با آن ندارد، سفارت بریتانیا است که نماد قدرت غرب است و یا بعضی وقت ها که باید هدف معترضان باشد کما این که رد پرتاب سنگ و یا نارنجک های دستی (از نوع نارنجک چهارشنبه سوری) را می توان از بیرون بر ساختمان سفارت، دید. برای خیلی از ایرانی ها، بریتانیا مخلوط و معجونی است از نیرنگ و خدعه ماکیاولی و واقعگرایی مترنیخی ( پرنس کلمنس ونزل، دولتمرد و دیپلمات اتریشی 1773 – 1859 ) و نوعی دانش بی انتها و اسرارآمیز و فراتر از این که خدمتگزار آمریکایی ها باشند، بیشتر از این اعتبار بهره مندند که آمریکایی ها را می فرستند جلو تا آنها باشند که آغاز می کنند.(مثال آن هم تقسیم کاری در عراق است و این که بریتانیا جنوب ساکت و کم دردسر را برداشته و مرکز شلوغ و پردردسر و سنی نشین را به آمریکایی ها واگذار کرده است.) زمانی در خلال مذاکرات هسته ای، از دست یکی از مقامات رسمی بریتانیایی کاغذی افتاد(که به مطبوعات درز کرد) و در آن استراتژی دیپلماسی اروپا گنگ و الکن توصیف شده بود، وزیر خارجه ایران این گونه نتیجه گرفت که "این سند از دستی" از دست آن مقام رسمی افتاده است.( با قصد قبلی و به عمد بوده است.)

من به عنوان یک خبرنگار و روزنامه نگار در تهران کار می کنم و وقتی به مردم می گویم که بریتانیایی (انگلیسی) هستم، طیف گسترده ای از واکنش ها را شاهد هستم: از تعجب و خوشحالی گرفته تا نوعی تخاصم افراطی. بعضی وقت ها فکر می کنم در کتاب کمیک "دایی جان ناپلئون" گیر افتاده ام. کتاب (دایی جان ناپلئون) در زمان حکومت شاه و در سال 1971 در ایران و توسط یک دیپلمات به نام ایرج پزشکزاد نوشته شده و داستان آن در سال های اول دهه 1940 می گذرد و زمانی که بریتانیا و شوروی، ایران را به اشغال خود درآورده بودند. کتاب سرشار از تکه های فکاهی است اما هیچ یک به اندازه بزرگ خانواده ماندگار نیست، همان به عنوان ارادتش به ناپلئون، نام گرفته است. برای جوانترهای خانواده تفرقه گرفته و گسسته اش، داستان هایی می گوید که چطور در دوران جوانی خود ژاندارم بوده و با دسیسه ها و گروه های بریتانیایی در سال های نخستین آن صده، مبارزه می کرده است. در واقع، خصم دایی جان ناپلئون، یک سری گروه راهزن بوده اند اما او در رویای خود، آنها را به عنوان لژیون های ارتش بریتانیا تصویر می کند که به تنهایی آن ها را در یک خلیج گرفتار کرده بوده و مانند ناپلئون به تنهایی آن ها را اسیرکرده بوده است. حالا هم که (در داستان) بریتانیایی ها تهران را در اختیار گرفته اند، دایی جان ناپلئون این توهم را دارد که انگلیسی ها می خواهند از او انتقام بگیرند.وی(دایی جان ناپلئون) در حالی به خواب می رود که یک تفنگ را زیر بالش خود می گذارد و مستخدم وفادار خود را مدام متهم می کند که از انگلیسی ها پول گرفته و نقشه قتل او را می کشد. همین بیماری و بیم روانی دایی جان ناپلئون عنصر اصلی داستان است که وی را به دیوانگی و در نهایت به مرگ می کشاند.

این کتاب که در سال 1979 و پس از انقلاب اسلامی به دلیل دیالوگ و زبان نیشدار و ناسزاهایی که در آن هست و همچنین به دلیل روابط جنسی و غیراخلاقی که به تصویر می کشد، ممنوع شده، کماکان در میان ایرانیان بسیار محبوب است. هنوز هم کپی کتاب و یا نسخه های دی وی دی سریالی که بر اساس این کتاب ساخته شده، میان مردم دست به دست می شود. زمانی که این کتاب برای نخستین بار چاپ شد، امیرعباس هویدا، نخست وزیر وقت ایران در دیدار با پزشکزاد، نویسنده کتاب از او می پرسد که آیا شخصیت دایی جان ناپلئون را بر اساس کاراکتر و شخصیت عموی (هویدا) نوشته است. چرا که به گفته هویدا، عمویش دقیقا همین الفاظ و ادبیات را به کار می برده است و پزشکزاد بدون درنگ می گوید: آنقدر دایی جان ناپلئون در ایران هست که بتوان با آن ها چند لشکر دایی جان ناپلئون راه انداخت، همگی آن ها هم از یک مکتب فکری می آیند.

زمانی که در سال 2000 به ایران آمدم، از پیش گناه پیشینیان (انگلیسی خودم) را روی دوشم حس می کردم. پیش از آن در ترکیه مردم از بریتانیایی ها خوششان نمی آمد و آن ها را مقصر در فروپاشی امپراتوری عثمانی می دانستند و البته پیش از آن هم در هندوستان بودم. اما هیچ چیز مانند احساس ایرانی ها به قدرت اهریمنی و شیطانی بریتانیایی ها نیست. برای این دسته از ایرانی ها، هر بریتانیایی که در ایران باشد و فارسی صحبت کند، شک نیست که جاسوس است. هر قدر هم که یک چهره مشهور یا یک مقام ایرانی در برابر بریتانیایی ها داد و بیداد و اعتراض کند، بیش از پیش تصور می شود که او عنصر انگلیسی ها است و دارد رد گم می کند و از قماش همان افرادی است که در دو قرن گذشته، به نفع بریتانیایی ها در ایران کار کرده اند. بالاتر از همه این که این تصور می گوید مهم نیست قدرت انگلیس در دنیا زیاد یا کم است، در ایران کماکان قدرت اصلی و مداخله کننده و مشخص کننده، بریتانیایی ها هستند.(از همین دیدگاه است که خیلی از ایرانی ها، مخالفت انگلیس با فعالیت های اتمی ایران را تفسیر می کنند.) یک بار به یک خانم نویسنده مشهور ایرانی تماس گرفتم تا درباره یکی از کتاب هایش از او بپرسم و صدای نجوای او را در آن سوی خط شنیدم که به یکی می گفت:"کی می شود که این انگلیسی ها دست از سر ما بردارند؟"

در خلال نخستین تماس های میان دو ملت بریتانیا و ایران در قرن هفدهم، توانگری و دولتمندی حکومت ایران، تحسین و یا حتی حسادت بخشی از بریتانیا را برانگیخت. در سال های پایان قرن نوزدهم، روسیه و بریتانیا برای تاثیر بر خاندان ضعیف قاجار با هم رقابت داشتند و دیگر این احساس تحسین جای خود را حس تحقیر و یا اهانت داد. در پاسخ به پرسشی از وضیعت پرشیا، و مردم پارسی، جورج ناتانائیل کورزون (1859 – 1925، حاکم سابق هند و وزیر خارجه بریتانیا)، یکی از نخبگان دربار را این گونه توجیه کرد: (ملتی)"کم بها و آغشته به زرق و برق" که بر سرزمینی از شگفتی و مطبوع شرق، حکمرانی بی خاصیت و بی روحی راه انداخته اند و در فساد به هم برتری می گیرند.

بریتانیا، روسیه و دیگر کشورهای اروپایی، شاهان قاجار را تشویق می کردند که پول وام بگیرند و در برابر، قراردادهای چرب و پرمنفعت می گرفتند. این امر باعث هشدار دادن به دیگر ایرانیان شد به ویژه آن بخش از روحانیون و تجار مترقی که طرفدار محدود شدن قدرت سلطنت و همچنین افزایش قدرت پارلمان بودند. برای مدتی، بریتانیا بر خلاف تزارهای روسی مخالفتی با مشروطه خواهان نداشت و در تابستان 1906 حدود یک هزار و دویست تن از این افراد، مرکب از فعالان و روحانیون و طرفداران آنها، به سفارت انگلیس پناه بردند تا بریتانیا از انقلاب مشروطه در ایران حمایت کند و تحت فشاری بزرگ، شاه در آن زمان در سکوت، به خواسته معترضان پاسخ داد و با قدرت پارلمان موافقت کرد.

حمایت بریتانیا از مشروطه، خیلی زود رنگ باخت. توافق بریتانیا و روسیه در سال 1907 به این منتهی شد که بریتانیا و روسیه ایران را به دو قسمت تحت نفوذ خود تقسیم کردند هر چند این کار با دانش و امضای ایرانی ها انجام شد، اما به سوءنیت شدید تبدیل شد. روس ها در آن بخش از ایران که هنوز چالش میان مشروطه خواهان و شاه بود، دخالت می کردند.در سال 1907 توسط روسیه و با فرمان شاه، مجلس به توپ بسته شد و متعاقب آن، کشتار مشروطه خواهان در تبریز اتفاق افتاد.

وزیر خارجه وقت بریتانیا، کوزون را باید مقصر اصلی این خاطره بد از بریتانیایی ها در ایران و معروفیت آن ها به نیرنگ و دورویی به حساب آورد. در تفاهمی که با ایران در سال 1919 به دست آمد و برای مدتی ردپای ارتش روسیه از سیاست خارجی کنار رفت، ایران به قیمومیت کامل بریتانیا در می آمد. این پیمان در خفا مورد بحث قرار گرفت و در ایران از آن به عنوان پیمان ننگین یاد شد و آن را مانند قرارداد فروش ایران تلقی کردند و حامیان ایرانی قرارداد را به عنوان خائن معرفی کردند.این قرارداد هیچ گاه نهایی نشد و میهن پرستان ایرانی از این رشته وقایع به عنوان تلافی با بریتانیا تعبیر کردند.

در خلال دهه های بعد همواره با یادآوری خطاهای گذشته به دیپلمات های بریتانیایی در تهران گذشت و این که چقدر دیوار بی اعتمادی میان دو طرف بلند است و احساس ایرانی ها به دخالت های بریتانیا متفاوت از دخالت های روسیه بود و ایرانی ها می گفتند به رغم خشونت هایی که روس ها مرتکب شدند، حداقل "بی تزویر و بدون نیرنگ" هستند. خاندان سلطنتی ایران هم از این تب (بی اعتمادی) در امان نبود و زمانی که یک افسر قزاق به نام رضا خان در سال 1925 سلطنت پهلوی را تاسیس کرد، در سطح بین المللی (و شاید به درستی) از او به عنوان رضا بریتانیایی یاد می شد و کمی بعد از آن، این ترس غیرمنطقی را زنده کرد که شاید فرزند خودش، شاهزاده محمد رضا، جاسوس بریتانیایی ها باشد. وقایعی مانند دستور کشف حجاب توسط رضا شاه و مبارزه با شعائر دینی و مذهبی و ازدواج شاهزاده ایران با یک شاهزاده مصری و برخی حوادث دیگر، همگی به عنوان توطئه های "شیر پیر، بریتانیا" و خدمتکاران ایرانی اش، نام گرفت.

در حوزه ای که ایرانی ها در آن استعداد دارند و یا همان، "دایی جان ناپلئون گرایی" که در آن هر گونه بدبختی و نقصی، دستی از بریتانیایی ها در آن هست، قضایا و رخدادها بر اساس مسئولیت ها نقد نمی شوند و بیشتر در خلال برخی باورهای تاریخی در دیدگاه مردمی مورد نقد قرار می گیرد. اما آن گونه که بریتانیایی ها با ایران رفتار کرده اند و یا این که اول اهلی بودند و بعد رنگ عوض کردند، نشان می دهد این باور ایرانی ها نوعی از حقایق تاریخی را هم در خود دارد. در سال 1941، رضا شاه توسط انگلیسی ها به جرم همکاری با روسیه و به خاطر حمایت از آلمان، تبعید شد. در خلال دهه بعد، محمد رضا شاه، جانشین وی و در حالی که وی در حال قدرت دادن به پارلمان بود، باز این انگلیسی ها بودند که روی نخست وزیرها مانور می دادند و آن ها را تقویت و تضعیف می کردند. حتی یک سفیر بریتانیایی (در ایران) از اپوزیسیون در پارلمان به عنوان،"اپوزیسیون ما" (مخالف با بریتانیا) یاد کرد.اما ایران در حال جنبش و حرکت بود و حس ملی گرایی ایران مردی و چهره ای شاخص و گرانقدر را به صحنه سیاست آورد که سیاست ایران را در دست گرفت و هدفدار کرد و با هدف استقلال ملی ایران و حفظ حاکمیت ایران بر صحنه سیاست آمد:محمد مصدق.

محمد مصدق، مردی مبادی آداب، تحصیلکرده اروپا و قهرمان دموکراسی و سلطنت مشروطه، بود که حس ملی گرایی و روی پا ایستادن او حتی از سوی بریتانیایی ها هم تایید شده، در قضیه صنایع نفت ایرانی و انگلیسی خود را نشان داد. شرکت نفت ایران و بریتانیا نوعی انحصار بود که ثروت اول ایرانی ها را با سود سرشار خود گرفته بود. پالایشگاه بزرگ آبادان در ساحل خلیج فارس، بزرگترین سرمایه فرامرزی بریتانیا بود: در همان امپراتوری کوچک، در محیط کار تبعیض نژادی حاکم بود و حساب های بانکی آن از دسترس مقامات ایرانی دور بود و به آن نمی توانستند دسترسی داشته باشند. مصدق و هوادارانش ترجیح می دادند ایران اشرافیت خود که از فروش نفت به دست می آورد را رها کند به جای این که از دست رفتن حاکمیت را بپذیرد. در بهار سال 1951 وی لایحه ای را به پارلمان ارائه کرد که نفت را ملی اعلام کند و اندکی بعد با حمایت گسترده مردمی، به عنوان نخست وزیر ایران انتخاب شد.

در بریتانیا اما که از قبل هم به دلیل فروپاشی امپراتوری زخم خورده بود، این مطبوعات بودند که ناله عزا سر دادند. در حالی که پرچم ایران برفراز پالایشگاه آبادان به اهتزار در می آمد و محبوبیت مصدق در سرتاسر بخشی از جهان که به زودی جهان سوم نام گرفت رو به افزایش بود، دولت حزب کارگر آتلی (دولت وقت حاکم در بریتانیا) از افزایش "مصدق گرایی" بیمناک بود و می ترسید که مصدق گرایی گسترش یافته و منافع بریتانیا در دیگر مناطق از جمله در کانال سوئز را به خطر اندازد. مصدق با همان ادبیاتی مواجه شد که دیگر چهره مخالف مستعمره بریتانیا یعنی مهاتما گاندی با آن مورد حمله قرار گرفته بود. یک دیپلمات ارشد در آن زمان نسبت به "چهره های شرقی" نگاه خوبی نداشت، نخست وزیر وقت ایران را به "اسب درشکه" تشبیه کرده بود.

در عصر فروپاشی مستعمره در سال های 1950، بریتانیا سعی می کرد عقربه های ساعت را نگه دارد. در دانشگاه علوم مطالعات شرق و آفریقا در لندن،"آن لامبتون"، یک محقق قابل گرامر فارسی که در زمان جنگ به عنوان مسوول پروپاگاندا(تبلیغات) کار کرده، چنین مشاوره می دهد که مصدق باید از کار برکنار شود. بخش عمده ای از سال های 1951 و 1952 در تهران، گروهی از افسران و مسوولان دیپلماتیک و ماموران سازمان امنیتی برون مرزی بریتانیا ام آی 6، که بیشتر آن ها به فارسی صحبت می کردند، راه های سرنگونی حکومت مصدق را بررسی می کردند. این افراد از شاه خواستند کاری کند که بیشتر در برابر مصدق سکوت اختیار می کرد و به کار او خیلی کار نداشت و با استفاده از رشوه و تهدید در جامعه و بازار، به دنبال راه های تحریک بودند. در همان زمان، امید به حل دیپلماتیک مساله که خیلی هم البته بالا نبود، حرکت مصدق برای زیربارنرفتن و عقب نکشیدن از جریان ملی شدن صنعت نفت را تقویت کرد و حرکت سیاسی دولت جدید وینستون چرچیل به سمت راست به جایی رفت که از آن به عنوان یک "اشتباه تاریخی" یاد می شود.

در نهایت این کودتای سیا در آگوست سال 1953 بود که دولت مصدق را برکنار کرد که در برابر تلاش های بریتانیا مقاومت کرده بود و یک سال پیشتر روابط خود را بریتانیا را قطع کرده و دیپلمات ها و جاسوس های بریتانیایی را از ایران اخراج کرده بود. در الهام اصلی، این کودتا به هر حال بریتانیایی بود. این بریتانیا بود که آمریکا را متقاعد کرد که مصدق پنجه گربه (ایران) در دست کمونیست ها است و یا خودش یا متحدان چپی اش، ایران را به یکی از متحدان اقماری اتحاد جماهیر شوروی تبدیل خواهند کرد. این خطر که بعدها نخبگان نشان دادند و یکی از دست اندرکاران سیا در کودتا هم آن را حدس زده بود، بسیار بزرگ نمایی شد اما بریتانیایی ها می دانستند آمریکا را چطور تحریک کنند که همکاری کند و بعد از آن هم این رنجش چند طیف به خود گرفت و آلوده به توهم و خود بزرگ بینی نژادی شد، به انفجار و تقویت کمونیسم معرفی شد.

کودتا البته جلوی زوال قدرت بریتانیا را نگرفت. بریتانیایی ها مجبور شدند شرایط کنسرسیوم بین المللی که توسط آمریکا در صنایع نفت ایران پایه گذاری شده بود را بپذیرند و تا پایان آن دهه هم جایگاه خود را در سیاست ایران به آمریکایی ها دادند. مصدق گرایی هم رو به گسترش گذاشت هر چند که خالق آن به زندان افتاد. در جولای 1956 در مصر، کانال سوئز ملی اعلام شد و این بار آمریکایی ها، به بریتانیایی ها گفتند که قبول کند و عقب بکشد. مشخص بود که پرستیژو جایگاه بریتانیایی از ضعفی بهبود نیافتنی، رنج می دید.

برای همه قضایا این گونه است، غیر از ایرانی ها. افسانه قدرت انگلیسی و بریتانیایی از عصر قدرت و همکاری ایران و آمریکا و تقویت اقتصاد و بازسازی قدرت نظامی و استبداد شاه ایران بر ملت گذشت و ادامه یافت. شاه ایران که توسط انگلیسی ها به جای پدرش به قدرت نشانده شده بود، هیچ وقت ترس خود از حامیان گذشته خود را از دست نداد. زمانی که انقلاب ایران در سال 1979 در حال وقوع بود، سفیر ایران در لندن بسیار سعی می کرد ناخرسندی نظام سلطنتی ایران از عملکرد بی بی سی در ایران را نشان دهد که به عنوان مدافع انقلاب ایران و یا حتی مبلغ آن کار می کند و به جای استفاده از عنوان شاه شاهان ایران، به عنوان "گه پرشیا" استفاده می کند. پس از سال 1979 بسیاری از سرخوردگان نظام سلطنتی ایران می گفتند انقلاب در ایران توسط بریتانیایی ها هدایت شده چرا که به موقعیت آمریکا در ایران حسادت می کردند و با این کار( انقلاب) خواسته اند آمریکایی ها را از ایران ریشه کن کنند. حتی هنوز هم برخی مخالفان نظام جمهوری اسلامی می گویند به رغم برخی مخالفت ها و نارضایتی ها، هنوز هم انگلیسی ها با روحانیون ایران هم پیاله هستند و دست در یک کاسه دارند. انگار که روحیه دایی جان ناپلئون از روی حقایق می گذرد و هنوز پررنگ است.

در هشت سال زندگی در ایران، تنها یک بار توانستم از دایی جان ناپلئون گرایی به نفع خودم استفاده کنم. یک کیف قدیمی چرمی دارم که برای تعمیر نزد یک سراجی در نزدیکی سفارت بریتانیا در تهران (سه راهی ناصر خسرو) می بردم. زمانی که برای تحویل گرفتن آن رفتم، صاحب مغازه گفت باید دو برابر مزدی که قبلا گفته بود، بپردازم. من البته اعتراض کردم اما او از موضع خود پایین نیامد. تنها حاضر بود در صورتی کیف را به من برگرداند که من بهای بیشتری بپردازم.

با حالتی عصبانی، روی پیشخوان خم شده و در چشمان صاحب مغازه نگاه کردم و با اشاره به ساختمان سفارت انگلیس در تهران و با صدایی خفه و خاموش به طرف گفتم:انگار یادت رفته کدام سفارت اول خیابان شما واقع شده است.

یک یا دو ثانیه بیشتر نگذشت تا این که صاحب مغازه ذات این تهدید را درک کرد. همان زمان رنگ از چهره اش پرید و گفت:"باشه. باشه. هرقدر می خواهی بده، فقط کیف را بردار و برو!"■

ترجمه از انگلیسی: کامیار توانمند
کریستوفر دو بلا, مجله پراسپکت (انگلیسی), 20/11/2008.


بالای صفحه

RSS 2.0 SPIP
Iran dar Jahan © 2006 info@irandarjahan.net











Sunday, November 16, 2008

پیش بینی محمدرضاشاه پهلوی در سال 1973

جناب شاه در مصاحبه با اوریانا فالاچی در سال 1973 به دو موضوع مهم و حیاتی اشاره میکند: یک - پیش بینی یک جنگ با یکی از همسایگان ایران - شاه به صراحت میگوید: "در مرزهایمان جز دشمن نداریم" سپس اضافه میکند که جنگ جهانی سوم که "امید دارم رخ ندهد" نه بر سر مدیترانه که بخاطر ایران خواهد بود!!! پاسخ به تاریخ - فالاچی

Saturday, November 15, 2008

دردی آشنا به درازای تاریخ به فراموشی سپرده شده...م

مجله ی ایرانشهر 2 اوت 1923 چاپ برلن مقاله ی “عقیده ی عثمانیها درباره ی ایرانیان” :
<< … ملت فارس را بداخلاقی بنام دین زبون ساخته است . آخوندها قهارترین و قوی ترین سلاح فارس ها هستند. دخانیات و تریاک و سایر زهرهای خواب آور مردم این مملکت را به حال یک گله استخوان و اسکلت متحرک در آورده است .
دخترها در سه سالگی توی چادر چاقدور می روند و در هشت سالگی با مردهای چهل ساله زناشویی می کنند و پیش از زن شدن از چند شوهر طلاق می گیرند و بالاخره در بیست ، بیست پنج سالگی تریاک می خورند و هلاک می شوند . … در تهران دویست هزار نفوس است و بنا باحصاثیات دکترهای خارجی و اطبای مریضخانه های بلدیه در طهران تنها تا سی هزار نفر مبتلای سفلیس هستند و نصف سکنه ی شهر گرفتار امراض مسریه و امراض ناشی از فحشا می باشند ، فارس ها بسیار دروغ گو و دزد هستند . پدر از فرزند و فرزند از پدر و زن از شوهر می دزدد و حتی آن آمریکایی که برای اصلاح مالیه به ایران آورده بودند پس از دعوت به آمریکا به یک روزنامه نویس چنین گفته بود : (( مملکتی که ده میلیون دزد دارد چگونه می تواند اصلاح شود . )) …>>
منبع : خلقیات ما ایرانیان نوشته ی محمد علی جمال زاده چاپ اول فروردین 1345

مشکل کجاست؟؟؟

گاهی اوقات خواندن خطی، دیدن فردی، گذر حادثه ای، ... میشود جرقه ای!!! و همانند برقی از خواب میپراندت، که چه بیراهه میرفتی و بدتر آنکه با چه اطمینانی هم میرفتی بیراهه ات را. قسمتی شد پس از مدتها کتاب زیبای زنده یاد جمالزاده را تورقی کنم. گوئیا برقی در مغزم گذشت و امید اندکم را کم سو تر کرد!!! بارها به خود باورانده بودم در عین سخت باوری که این وطن روزی آباد خواهد شد. بیهوده گمان میکردم که بی تربیتی مردمان و بی اصول بودنشان و تظاهر و ریا کاریهاشان و خلاصه همه بی اخلاقیهاشان ریشه در ندانم کاریها و آزمون و خطاهای مسئولان تازه کار و بعضا ناوارد به کار بر حسب مقتضیات پس از انقلاب 1357 (1979) دارد. در جایی از کتاب خواندم که: " امروز درستی و راستی بی شعوری محسوب میشود. حس ملیت و قومیت و نوع دوستی جزو خرافات و اباطیل به قلم میرود و حتی محبت به فامیل و علاقه به زن و بچه و برادر و خواهر هم مورد تمسخر و مضحکه واقع گردیده است و یک مشت مردم بی مسلک و عاری از هر گونه مقدسات تمام مراتب عالی انسانی را از دست داده در قعر منجلاب خودخواهی و خودپسندی مثل مگسهای بال شکسته دست و پا میزنند ... اعتماد که پایه و اساس زندگی اجتماعی است از ایران یکسده دخت بربسته است. وزیر به روسا اعتماد ندارد؛ روسا به اعضا اعتماد ندارند، عارض به وکیل اعتماد ندارد، وکیل به قاضی ... و همه هم حق دارند" واقعا روزگار عجیبی است

Sunday, November 02, 2008

Old days!






Yade ayyammi!


Dinner party with FRIENDS!



Dear Reza thank you for the lovely dinner party and your great hospitality always!
From left to right: Reza, Masiha, Yasmin, Azadeh, Monir